*ســـکوت شـــب*

اشعار زیبا

*ســـکوت شـــب*

اشعار زیبا

به یــــــــاد....

به یـــــاد همه اونایی که خطشون اعتباریه ولی معرفتشون دائمیه! 

 به یـــــاد مادر که بخاطر ما هیکلش به هم خورد! 

به یـــــاد  سیم خاردار که پشت و رو نداره!

 به یـــــاد اونایی که همه جا چشماشون مثل فانوس دریایی نمیچرخه! 

به یـــــاد همه اونایی که دوسشون داریم و نمیفهمن آخرشم دق میدن مارو

به یـــــاد همه اونایی که دلشون از یکی دیگه گرفته ولی به خاطر اینکه خودشون رو آروم کنن میگن بخاطر غروب پاییزه! 

به یـــــاد  با ارزش ترین پول دنیا "تومن"چون هم تو هستی توش هم من! 

 به یـــــاد اونایی که اگه صد لایه ایزوگامشون کنن بازم معرفت ازشون چیکه میکنه! 

به یـــــاد  دوست خوبی که مثل خط سفید وسط جاده ست،تکه تکه میشه ولی بازم پا به پات میاد ! 

به یـــــاد  باغچه ای که خاکش منم،گلش تویی و خارش هرچی نامرده.!

به یـــــاد  اونایی که "دوستت دارم"رو درک میکنن و اونو به حساب کمبود هات نمیذارن! 

به یـــــاد  اونایی که درد دل همه رو گوش میکنن اما معلوم نیست خودشون کجا درد دل میکنن! 

به یـــــاد اونایی که تو اوج سختی ها و مشکلات به جای اینکه ترکمون کنن درکمون میکنن! 

به یـــــاد اون دلی که هزار بار شکست ولی هنوزم دل شکستن بلد نیست! 

به سلامتی خودت که اینو خوندی 

 

آرامم همچون کشتزاری پس از تاراج ملخ ها،دیگر نه امیدی به مترسک هست و نه بیمی از داس و نه شوقی برای بذری دوباره... 

آرام آرام...!  

        **********

دعای بـــاران چــــرا؟؟؟ 

دعای عشق بخوان! این روزها دلهــــا تشنه ترند تا زمین،خدایا کمی عشق ببار... 

      **********  

در این شهر صدای پای مردمی است ،که همچنانکه تو را میبوسند طناب دار تو را میبافند. 

مردمی که صادقانه دروغ میگویند وخالصانه به تو خیانت میکنند. 

در این شهر هرچه تنها تر باشی پیروزتری...!!! 

      ********** 

عمری گذشت تا باورمان شد آنچه را که باد برد خودمان بودیم! 

      **********   

چه خوشبختی بزرگی است،بدبختی های کوچک!

از میان کسانی که برای دعای بـــــاران به تپه ها می روند،تنها آنانکه با خود چتری به همراه می آورند به کار خـــدا ایمان دارند...!  

  

روزگـــــــارا... 

تو اگر سخت به من می گیری  

                          با خبر باش که پژمردن من آسان نیست 

گرچه دلگیر تر از دیروزم  

                          لیک باور دارم دلخوشی ها کم نیست... 

  

                      ******** 

دوست دارم بر شبم مهمان شوی... 

 

 

دوست دارم بر شبم مهمان شوی  

بر کویر تشنه چون باران شوی 

دوست دارم تا شب و روزم شوی 

دوست دارم خانه ای سازم ز نور 

نام تو بر سر درش زیبا ز دور 

دوست دارم چهره ات خندان کنم 

گریه های خویش را پنهان کنم 

دوست دارم بال پروازم شوی 

لحظه ی پایان و آغازم شوی 

دوست دارم ناله ی دل سر دهم  

یا به روی شانه هایت سر نهم 

دوست دارم لحظه را ویران کنم  

غم،میان سینه ام زندان کنم 

دوست دارم تا ابد یادت کنم 

با صدایی خسته فریادت کنم 

دوست دارم با تو باشم هر زمان 

گر تو باشی ،من نبارم بی امان... !

 

                       ********

قلبـــها دریچه ی نفوذ اند آنکه صادقانه نفوذ کند پایــــدار ترین مهمان است... ! 

 

 

 

 

                      ******** 

عجیب است "دوست داشتش" و عجیب تر از آن "دوست داشته شدن

وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده به بازیش میگیریم .هرچه او عاشق تر ،ما سرخوش تر،هرچه او دل نازک تر ،ما بی رحم تر... 

     تقصیر از مانیست... 

                     تمامی قصه های عاشقانه اینگونه در گوشمان خوانده شده است!!! 

 

                     ******** 

 

 

  

     داستان شقــــــایــــق ... (شاعر ناشناس) 

شقایق گفت با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم 

اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم

گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی


 یکی از روزهایی ، که زمین تب دار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت ، تمام غنچه ها تشنه

و من بی تاب و خشکیده ، تنم در آتشی می سوخت

ز ره آمد یکی خسته ، به پایش خار بنشسته


و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود

ز آنچه زیر لب می گفت : شنیدم ، سخت شیدا بود

نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش

افتاده بود ، اما طبیبان گفته بودندش

اگر یک شاخه گل آرد ، ازآن نوعی که من بودم

بگیرند ریشه اش را ، بسوزانند

شود مرهم برای دلبرش ، آندم شفا یابد

چنانچه با خودش می گفت ، بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را ، به دنبال گلش بوده

و یک دم هم نیاسوده ، که افتاد چشم او ناگه به روی من

بدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی من


 به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و

به ره افتاد و او می رفت ، و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را رو به بالاها

شکر می کرد ، پس از چندی


 هوا چون کوره آتش ، زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت

به لب هایی که تاول داشت گفت : چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست

به جانم ، هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من

برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست


واز این گل که جایی نیست ، خودش هم تشنه بود اما

نمی فهمید حالش را ، چنان می رفت و

من در دست او بودم ، و حالا من تمام هست او بودم


دلم می سوخت ، اما راه پایان کو ؟

نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟


و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت

که ناگه روی زانوهای خود خم شد ، دگر از صبر او کم شد

دلش لبریز ماتم شد ، کمی اندیشه کرد ، آنگه

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را با سنگ خارایی

زهم بشکافت ، زهم بشکافت

اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد

و هر چیزی که هرجا بود ، با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب ، خونش را

به من می داد و بر لب های او فریاد

بمان ای گل ، که تو تاج سرم هستی

دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل


 و من ماندم نشان عشق و شیدایی

و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد

گل همیشه عاشق شد 

عطـــــر نفــــــــس های تو

خوابم یا بیدارم ؟تو با منی با من 

همراه و همسایه نزدیک تر از پیرهن 

باور کنم یا نه عطر نفس هاتو 

ایثار تن سوز نجیب دستاتو  

اگه این فقط یه خوابه تا ابد بذار بخوابم 

بذار آفتاب شم و تو خواب از تو چشم تو بتابم 

بذار اون پرنده باشم که با تن زخمی اثیره  

عاشق مرگه که شاید،توی دست تو بمیره

 

 

 

گـــــــاهی..

گاهی نفس به تیزی شمشیر می شود  

از هرچه زندگیست دلت سیر می شود 

گویی به خواب بود جوانیمان گذشت 

گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود 

کاری ندارم آنکه کجایی چه میکنی 

بی عشق سر مکن که دلت پیر می شود 

ادامه مطلب ...

یک...دو...سه...

...یک... 

دو... 

سه... 

چندین وچند 

...هرچقدر میشمارم خوابم نمیره 

من این ستاره های خیالی را 

که از سقف اتاقم 

تا بینهایت خاطرات تو جاری است 

.... 

یــــادش بخـــــــــیر!!! 

وقتی بودی نیازی به شمردن ستاره ها نبود 

اصلا یادم نیست 

ستاره ای بود یا نبود 

هرچه بود شیرین بود 

حتی بی خوابی بدون شمردن ســـتـــــاره هــــا.... 

ادامه مطلب ...